سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ساعت هفت دیشب:‏ کلرجی‏من کنار پنجره اتاقش ایستاده بود و انگور می خورد و به جرثقیلی که جدیدا روبروی پنجره اتاقش علم کرده بودند نگاه می کرد. 
ساعت هشت:‏ کلرجی‏من در کافی نت نشسته بود و بین وبلاگ‏های دوستانش چرخ می زد شاید حرفی یا نوشته ای پیدا کند که دلش را عوض کند.
ساعت هشت و نیم:‏ یکی از دوستان برای کلرجی‏من پی ام داد که:‏ «چه طوری؟» و کلرجی‏من گفت:‏ «دلم گرفته!» او گفت:‏ «خب ساعت نه بیا حرم. کنار قبر آقا مرتضی!»
ساعت نه:‏ کلرجی‏من کنار قبر آقا مرتضی منتظر ایستاده بود و سوره حمد می خواند.
ساعت نه و ده دقیقه:‏ آن دوستش آمد و به خاطر تاخیر، معذرت خواهی کرد و تا ساعت ده حرف زدند.
ساعت ده و ده دقیقه:‏ دوست کلرجی‏من داشت از خانمش می پرسید (اجازه می‏گرفت) «پیاده تا یه جایی رو با هم بریم و حرف بزنیم؟» و اجازه صادر شد و راه افتادند. ساعت ده و چهل و پنج دقیقه:‏ کلرجی من و دوستش و خانم دوستش در یکی از بستنی فروشی‏های صفاییه داشتند هویج‏بستنی می‏خوردند.


ساعت یازده:‏ کلرجی من از خانم دوستش معذرت‏خواهی کرد و با دوستش و خانم دوستش خداحافظی کرد.
ساعت دوازده و نیم: بعد از دوبار کافی‏نت رفتن، کلرجی‏من رسید خوابگاه، باز ایستاد پشت همان پنجره و به جرثقیل نگاه کرد. و به این نتیجه رسید که چیزی عوض نشده است و نمی تواند در خوابگاه بماند.
ساعت یک و ده دقیقه: کلرجی من باز دم حرم بود. سلام داد و پیاده راه افتاد طرف چهار‏راه بیمارستان.
ساعت ده دقیقه به دو:‏ کلرجی من رسیده بود دم مصلی. نشست روی نیمکت‏های ایستگاه اتوبوس مصلی.
ساعت دو و بیست دقیقه:‏ کلرجی‏من در میانه بلوار امین بود و باران ملایمی شروع به باریدن کرد.
ساعت بیست دقیقه به سه:‏ کلرجی من رسیده بود به سه راه سالاریه. صدای سگی از دور به گوش می رسید. همراه با صدای خش خش جاروی رفته‏گر.
ساعت سه:‏ کلرجی من در مقابل در دژ قرار داشت (کسی فکر بد نکنه. اصلا یادم نبود که دژ اونجاست!)، هنوز صدای پارس سگی از دور به گوش می رسید ولی این بار از آن سوی دژ.
ساعت سه و پانزده دقیقه:‏ کلرجی‏من سر میدان دستغیب بود. صدای شرشر آب خروشانی از داخل جوی آب می‏آمد. کاش اطراف حرم هم از این صداها می آمد.
ساعت سه و بیست و پنج دقیقه:‏ کلرجی‏من به میدان زنبیل‏آباد رسیده بود. ماشین‏های شخصی بوق می زدند و دنبال مسافر می گشتند. کلرجی‏من خواست برای یکی از آن ها دست تکان دهد اما انگار نشد. انگار دستش بالا نمی آمد. دوباره باران گرفته بود.
ساعت یک ربع به چهار:‏ کلرجی‏من سر میدان صفاییه بود. پاهایش درد می کرد. به خاطر دمپایی ها بود. (آخه آدم عاقل با دنپایی می ره پیاده روی؟). دمپایی‏ها را کند و به دست گرفت و در طول صفاییه به راهش ادامه داد. فرش پیاده رو ها خیلی زبر بود و نمی شد پای برهنه روی آن ها راه رفت. آسفالت خیابان نیز تعریفی نداشت. کلرجی بر روی جدول کنار خیابان به راه افتاد.
ساعت چهار کلرجی من نزدیک چهارراه بیمارستان بود. موتور سیکلت ها وقتی رد می شدند، سرعت را کم می کردند و خیره خیره به کلرجی‏من نگاه می کردند:‏ !!! خدا برای کسی نخواد به حق این شب عزیز!!!
ساعت چهار و ده دقیقه کلرجی‏من باز به حرم رسید. سلام داد و رفت طرف خوابگاه.
ساعت چهار و بیست دقیقه:‏ کلرجی‏من پشت پنجره توی اتاق ایستاده بود و به جرثقیلی که تازگی روبروی پنجره‏ی اتاقش علم کرده بودند، نگاه می کرد.
هنوز هیچ چیز عوض نشده بود....
چه مبارک سحری بود و چه فرخنده شبی ....


نوشته شده در  دوشنبه 85/7/24ساعت  10:25 عصر  توسط کلرجی‏من 
  نظرات دیگران()


لیست کل یادداشت های این وبلاگ
من...
لباس تنگ کلرجی‏من
راز داوینچی
کاریکاتوریست دانمارکی یا ایرانی؟!
من کلرجی‏من نیستم
چشم‏های خدا
سیب بی هسته، بی‏سوک
خوشحالی یا ناراحت؟
برف‏پاک‏کن
سکر
حمل بر صحت
اتحاد متحاد دیگه چه صیغه‏ایه؟!
دعوای حرفه‏ای
مردم، روان‏شناسان بالفطره
من یک آدم بی‏کارم
[همه عناوین(218)]